Fix me | Part 28
سوجین: بیا بریم پایین، شک میکنه کون هردومون رو میزاره هاا!
پسرک آهی کشید، چرا زندگیش انقدر درهم و عجیب غریب بود؟ نفرین شده بود؟ اون که از خانوادش، اون که از شغلش، اون از داستان درماهای توی خونه ی کسی که از کار بی کارش کرده بود و قرار بود باهاش زندگی کنه، تا اینجا اصلا اوکی، ولی اون فرد مافیا بود. حالا این هم اصلا اوکی، ولی الان باید مراقب میبود ی وقت وقتی که خوابه، کسی نکُشَتِش.
اصلا عالیه!
سوجین چند بار جلوی چشمهای پسرک بِشکَن زد تا اون رو از افکارش بکشه بیرون.
+ها؟
پسرک سری تکون داد، انگار که از خلسه بیرون اومده باشه، به چشمهای درشت سوجین نگاه کرد.
+کجا بودی پسر؟ فکر کردم رفتی یه دنیا دیگه! میگم پاشو زود بریم پایین تا شک نکرده.
تهیونگ سری تکون داد، به سمت طبقه ی پایین حرکت کردن.
روی میز ناهارخوری، کلی غذای خوشمزه ی مختلف که بوی خوبی داشت، مرتب چیده شده بود، عمو و خاله ی مرد انگار که صاحب خونه باشن، حاضر و آمده زودتر از همه، سر میز نشسته بودند و منتظر بقیه بودند، جونگکوک چشم غره ای رفت درحالی که اجوما یه گوشه ای ایستاده بود و لبخند میزد.
ههجین: به به خبرایی عه؟ باهم دیگه میاید پایین، میرید بالا. انشالله که خِیره.
زن لبخند ملیحی زد.
جونگکوک آزرده به زن نگاه کرد و سریع جواب داد.
-منم اونجا بودم، الکی فکر بد نکنید، داشتیم جرعت حقیقت بازی می کردیم.
ههجین: باشه پسر آروم! بی جنبه داشتم شوخی میکردم.
زن دست به سینه شد.
دخترک و پسر هردو بدون هیچ حرف اضافه ای به سمت میز حرکت کردند، جونگکوک هم یجا نشست، پسرک میخواست پیش دختر بشینه، تا اینکه مرد شروع به حرف زدن کرد.
-کنارِ من یه صندلی خالیه. بیا اینجا.
مرد به صدلیِ کنارش اشاره کرد، پسرک ناچار رفت و کنار مرد نشست.
به مرد نگاه کرد، هنوز از
دستش عصبانی بود، ناراحت بود.
حتی خودش هم دلیلش رو نمیدونست. چون بهش اخطار نداده بود که مریضی داره و ممکنه خطرناک باشه؟ چون بهش دروغ گفته بود؟ چون به چشمهاش نگاه میکرد و حقیقت رو پنهان میکرد؟ چون بهش اعتماد کرده بود، ولی مرد با مخفی کردن یه حقیقت بزرگ که قطعا به کسی که قراره باهاش زندگی کنه ربط داره، اعتمادش رو شکسته بود؟ یا ترسیده بود؟ نمیدونست چرا، ولی... ولی اون احساس ترسی نداشت، میدونست سادیسم خطرناکه ولی بیشتر، اون بیشتر صدمه دیده بود. کم پیش میومد به کسی اعتماد کنه و حالا مرد با این کارش..
نه اون قرار نبود سر میزِ شام احساساتش رو نشون بده، ولی قطعا بعد شام قرار بود یه صحبت خیلی طولانی با مرد داشته باشه.
تو همین فکر ها بود که مینهو وارد شد.
مینهو: به به! ببینیم اجوما چه کرده!
پسرک آهی کشید، چرا زندگیش انقدر درهم و عجیب غریب بود؟ نفرین شده بود؟ اون که از خانوادش، اون که از شغلش، اون از داستان درماهای توی خونه ی کسی که از کار بی کارش کرده بود و قرار بود باهاش زندگی کنه، تا اینجا اصلا اوکی، ولی اون فرد مافیا بود. حالا این هم اصلا اوکی، ولی الان باید مراقب میبود ی وقت وقتی که خوابه، کسی نکُشَتِش.
اصلا عالیه!
سوجین چند بار جلوی چشمهای پسرک بِشکَن زد تا اون رو از افکارش بکشه بیرون.
+ها؟
پسرک سری تکون داد، انگار که از خلسه بیرون اومده باشه، به چشمهای درشت سوجین نگاه کرد.
+کجا بودی پسر؟ فکر کردم رفتی یه دنیا دیگه! میگم پاشو زود بریم پایین تا شک نکرده.
تهیونگ سری تکون داد، به سمت طبقه ی پایین حرکت کردن.
روی میز ناهارخوری، کلی غذای خوشمزه ی مختلف که بوی خوبی داشت، مرتب چیده شده بود، عمو و خاله ی مرد انگار که صاحب خونه باشن، حاضر و آمده زودتر از همه، سر میز نشسته بودند و منتظر بقیه بودند، جونگکوک چشم غره ای رفت درحالی که اجوما یه گوشه ای ایستاده بود و لبخند میزد.
ههجین: به به خبرایی عه؟ باهم دیگه میاید پایین، میرید بالا. انشالله که خِیره.
زن لبخند ملیحی زد.
جونگکوک آزرده به زن نگاه کرد و سریع جواب داد.
-منم اونجا بودم، الکی فکر بد نکنید، داشتیم جرعت حقیقت بازی می کردیم.
ههجین: باشه پسر آروم! بی جنبه داشتم شوخی میکردم.
زن دست به سینه شد.
دخترک و پسر هردو بدون هیچ حرف اضافه ای به سمت میز حرکت کردند، جونگکوک هم یجا نشست، پسرک میخواست پیش دختر بشینه، تا اینکه مرد شروع به حرف زدن کرد.
-کنارِ من یه صندلی خالیه. بیا اینجا.
مرد به صدلیِ کنارش اشاره کرد، پسرک ناچار رفت و کنار مرد نشست.
به مرد نگاه کرد، هنوز از
دستش عصبانی بود، ناراحت بود.
حتی خودش هم دلیلش رو نمیدونست. چون بهش اخطار نداده بود که مریضی داره و ممکنه خطرناک باشه؟ چون بهش دروغ گفته بود؟ چون به چشمهاش نگاه میکرد و حقیقت رو پنهان میکرد؟ چون بهش اعتماد کرده بود، ولی مرد با مخفی کردن یه حقیقت بزرگ که قطعا به کسی که قراره باهاش زندگی کنه ربط داره، اعتمادش رو شکسته بود؟ یا ترسیده بود؟ نمیدونست چرا، ولی... ولی اون احساس ترسی نداشت، میدونست سادیسم خطرناکه ولی بیشتر، اون بیشتر صدمه دیده بود. کم پیش میومد به کسی اعتماد کنه و حالا مرد با این کارش..
نه اون قرار نبود سر میزِ شام احساساتش رو نشون بده، ولی قطعا بعد شام قرار بود یه صحبت خیلی طولانی با مرد داشته باشه.
تو همین فکر ها بود که مینهو وارد شد.
مینهو: به به! ببینیم اجوما چه کرده!
۷.۷k
۰۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.